پسرک انقدر دوید تا خودش رابه مترو رساند
پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند٬ هر طور شده بود از لابه لای پای مسافران رد شد به گوشه ای تکیه داد از فرط خستگی پلک هایش را به زور باز نگه میداشت
گهگاه خوابش میبرد و
ناگاه از استرس از خواب میپرید آخر این همه دوندگی امروزش از این مترو به آن مترو بیهوده بود٬
کمتر از هر روز دیگر توانسته بود اجناسش رابفروشد امروز جای نان باید شرمندگی با خود به خانه میبرد.
داشت غصه ی نان را میخورد که خواب بر او چیره شد٬
خوابش سنگین نشده بود که بوی غذای لذیذی به مشامش رسید بوی ساندویچ هات داگ بود بهترین بوی زندگی اش که تا به امروز شنیده بود
همیشه جلوی ساندویچی ها وایمیستاد و تا مدتها این بو را استشمام میکرد بو آنقدر نزدیک شد که آب از دهان پسرک راه افتاده
چشمانش را باز کرد دید به پای خانومی تکیه داده که اون خانوم ساندویچ هات داگ در دستش بود چشمانش خیره به ساندویچ بود تا به حال به این نزدیکی ساندویچ هات داگ را ندیده بود
زن لبخندی زد و دست نوازشی بر سر پسرک کشید و ساندویچش را به او بخشید.
پسرک که دل توی دلش نبود انگار دنیا را به او داده باشند ساندویچ را جلوی بینی اش گرفت وتا آنجا که توان داشت آن را بو کرد و اولین گاز به لذیذ ترین غذای عمرش را زدو….
چیزهای ساده زندگی روزمره ما شاید میتواند آرزوی دیگران باشد
بخشندگی را میشود به همین سادگی تعبیر کرد.
نوشته: پریسا کیا